ارسال پاسخ
تعداد بازدید 49
نویسنده پیام
saye آفلاین


ارسال‌ها : 762
عضویت: 26 /12 /1392
محل زندگی: Ahvaz
سن: 15
تشکرها : 90
148

داستان آموزنده “دعای مادر”

 

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟

گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست.

بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.

به جوی رفتم آب بیاوردم.

چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود.

با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم.

بایستادم تا مگر بیدار شود.

تا بامداد بیدار شد، سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟

قصه بگفتم (ماجرا را تعریف کردم)

برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.


امضای کاربر : [center]چه سخت گذشت اون لحضه ای که واسم آرزوی خوشبختی کردی...[/center]
[center]
[/center]
سه شنبه 27 اسفند 1392 - 02:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
2 کاربر از saye به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: melina & fatemeh &
talabe آفلاین



ارسال‌ها : 9
عضویت: 9 /11 /1392
محل زندگی: قم - تبریز
تشکرها : 5

داستان آموزنده “دعای مادر”

خدا خیرت بده . قشنگ بود داستان


سه شنبه 27 اسفند 1392 - 17:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
saye آفلاین



ارسال‌ها : 762
عضویت: 26 /12 /1392
محل زندگی: Ahvaz
سن: 15
تشکرها : 90
148

داستان آموزنده “دعای مادر”

خواهش میکنم 


امضای کاربر : [center]چه سخت گذشت اون لحضه ای که واسم آرزوی خوشبختی کردی...[/center]
[center]
[/center]
پنجشنبه 29 اسفند 1392 - 13:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sadegh آفلاین



ارسال‌ها : 434
عضویت: 27 /10 /1392
محل زندگی: بوشهر
سن: 18
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 29
57

داستان آموزنده “دعای مادر”

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .

دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .

ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .

پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .

دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .

که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :

بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .

ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا

دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟

پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .

به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .

میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند .

دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :

به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.

وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .


امضای کاربر :
خدایا ممنونم به خاطر عشقی که به من دادی 

اونی که لایک میکنی حواست به لایک کردن باشه 

سه شنبه 19 فروردین 1393 - 11:53
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
2 کاربر از sadegh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: saye / fatemeh /
saye آفلاین



ارسال‌ها : 762
عضویت: 26 /12 /1392
محل زندگی: Ahvaz
سن: 15
تشکرها : 90
148

داستان آموزنده “دعای مادر”

خوب بود


امضای کاربر : [center]چه سخت گذشت اون لحضه ای که واسم آرزوی خوشبختی کردی...[/center]
[center]
[/center]
سه شنبه 19 فروردین 1393 - 16:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sadegh آفلاین



ارسال‌ها : 434
عضویت: 27 /10 /1392
محل زندگی: بوشهر
سن: 18
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 29
57

داستان آموزنده “دعای مادر”

مرسی ابجی عزیزمن 


امضای کاربر :
خدایا ممنونم به خاطر عشقی که به من دادی 

اونی که لایک میکنی حواست به لایک کردن باشه 

چهارشنبه 07 خرداد 1393 - 07:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
1 کاربر از sadegh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fatemeh /
fatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 366
عضویت: 18 /1 /1393
محل زندگی: ahvaz
سن: 15
تشکرها : 124
52

داستان آموزنده “دعای مادر”

هردو داستان لایک


شنبه 10 خرداد 1393 - 15:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
sadegh آفلاین



ارسال‌ها : 434
عضویت: 27 /10 /1392
محل زندگی: بوشهر
سن: 18
تعداد اخطار: 1
تشکرها : 29
57

داستان آموزنده “دعای مادر”

مرسی عشقم 


امضای کاربر :
خدایا ممنونم به خاطر عشقی که به من دادی 

اونی که لایک میکنی حواست به لایک کردن باشه 

دوشنبه 12 خرداد 1393 - 08:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
fatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 366
عضویت: 18 /1 /1393
محل زندگی: ahvaz
سن: 15
تشکرها : 124
52

داستان آموزنده “دعای مادر”

خواهش میکنم.


سه شنبه 13 خرداد 1393 - 20:42
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :